گاه نوشته های من



بسمه تعالی

می فرمود: سالها قبل از انقلاب، کتابی در پاسخ به بعضی شبهات روز، نوشته بودم. مشهوری آن را خواند و پسندید. پیام داد که به شهر آنها بروم تا به بهانه بزرگداشت من، مسائل روز اسلامی را تبلیغ کنیم.

بلیت قطار خریدم و سوار شدم. با خود گفتم ایکاش همسفر اهل علم و کتابی نصیب تا با مباحثه، راه کوتاه شود. دیدم سید معمم بلند قدی بسمت کوپه من می آید. چهره زیبا، لباس فاخر، ریش آراسته و عمامه مرتبی داشت. گفتم خدا را شکر که دانشمندی نصیب شد. شادمانیَم دیری نپایید. دهان که باز کرد، دریافتم جز چند متر پارچه عمامه، از دانش بهره ای ندارد.

به ایستگاه مقصد که رسیدیم جمعیت فراوانی از متدینین با پلاکارد خوشامد، روی سکّو منتظر بودند. مومنین به قطار ریختند. دو دیدند، من و سید خوش بر و بالا! بدون لحظه ای تردید، سید را کول کردند و با سلام و صلوات بطرف ماشین ها دویدند. به هر کس التماس کردم که مرا هم سوار کند و تا شهر برساند، قبول نکرد که نکرد. گفتند آقا ما را برای بدرقه ملّای دانشمند فرستاده. جای اضافی نداریم و مسافر نمی بریم.

ماشین زیبای حامل آقا سید در جلوی دهها ماشین و مینی بوس مملو از مشایعین صلوات گو، راه افتاد و رفت.

به جان کندن، وسیله ای یافتم و خودم را به خانه میزبان رساندم. دقایقی بود که سید حیران به آقا رسیده بود و طرفین، تازه اصل ماجرا را فهمیده بودند. خودم را معرفی کردم. آقا مرا کنار خود جای داد و اکرام نمود . آن وقت، سر در گوشم کرد و به مطایبه فرمود: آشیخ! مردم حق داشتند که اشتباه گرفتند. آخر، اینهم سر و شکل و لهجه است که تو داری؟ ملّا که هیچ، به آدمیزاد هم نمی مانی!

✳️ علامه جعفری قصه را تعریف می کرد و خودش همراه ما می خندید. از یادآوری تحقیرهایی که دیده بود، سر سوزنی تکدر نداشت، تفریح هم می کرد. در آن اتاق کوچک مملو از کتاب، در آن ردای ارزان کهنه، روحی عظیم خانه کرده بود. نور به قبرش ببارد.

استاد، آن روز ، یادمان داد که عقل مردم به چشم شان است.

محمدحسین کریمی‌پور


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت سئو داستان و داستان نویسی رشد کار ترجمه متن پزشکی وبلاگ شخصی پویا مطلبی فروشگاه دوربین مداربسته نوین اندیشان مسعود آقایی کتابخانه عمومی فرهنگسرای ولایت استان همدان مهدی تابنده